سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
گشاده رویی، دامِ دوستی است . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

شمالی گفتی و شعر یادم اومد
مث شیرین که بود فرهادم اومد


بلند گفتم آهای مردم چه ساده ن
یه باری رو دوش فریادم اومد


همه چیزا که یادم رفته بودن
همش چشم بسته از سر یادم اومد


خزر با ماهیا و گیلِ مرداش
زنا و بچه ها و پیرِ مرداش


با اون گوش ماهیهای رنگ وارنگش
همه ریز و درشت و دم بلندش

شمالی بوی بارون داره کوزت

بزار مکتب بره طفل رفوزت



نرو خوش باش و قلک خالی بفروش

بزار بارو زمین، بردارش از دوش



کمک کن تا خرابا رو بسازیم

برای ساختنش جون منم روش



برای ساختنش جون منم روش

همه دنیا فدای تاری از موش



طنابو پاره کن، زنجیرو بنداز

بزن باز از سر نو زیر آواز



تمام شالی کارا رو خبر کن

همه دریاها رو زیر و زبر کن



بدون فردا دیگه آزادی داریم

هزارتا ده به ده آبادی داریم.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/10/13 و ساعت 8:16 صبح | نظرات دیگران()

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/10/8 و ساعت 9:29 صبح | نظرات دیگران()

مادربزرگی که به سوی قبله درازش کرده بودند ، نمی شناخت. هیچ کس جز دخترش. من آن   جا نبودم. بعد آن جا بودم. دستانش را گرفتم. به اسم صدایم کرد. با آن صدایی که هنوز   مثل دستانش سرد نبودند. مادر که ضجه ای نزد. پس من چرا این همه غروب داشتم؟  

من آن جا نبودم اما بعد آن جا بودم. سرم را روی پایش که گرفت ، آرام شدم  .

- ایه من اؤلم سن نینرسن؟

چیزی از وجودم پاره شد. داشتم روی پایش به همین فکر می کردم. سکوت کردم. درونم   اما می گریست. از خواب که پریدم به عرق نشسته بودم. حالا دیگر چشمانم همراهی می   کردند با درونم  .

من آن جا نبودم بعد آن جا بودم. بالای سر پیر شیر زنی که سینه اش بالا نمی آمد .

سینه اش گرم بود. بوی خدا را می داد. بوی آسمان می داد. بوی عشق می داد. نفس که می کشید انگار بهترین لالایی بود برایم.

دستان نرمت را روی صورتم حس می کنم. صورتم آن موقع ها اندازه ی کف دستت بود. آب به صورتم می زدی. دستانت بوی خدا را می داد. بوی نمازی که با تمام وجود و احساست خوانده بودی. بوی سیب سرخ می داد.

سینه اش حرکتی نداشت ، لبان من بود که روی پیشانی اش نشست. شسته بودند پیکر مقدس اش را. فقط صورتش از لای سفیدی کفن پیدا بود. صورتی که از کفنش هم سپید تر بود.

ترانه های آذری ات ، هنوز در سرم می چرخند و می چرخیدی با آن چادر گل گلی ات در صبح هایی که شیطان ما را تا آن موقع ، خوابانده بود. کسی که خدا را دوست دارد و خدا دوستش دارد ، سحرخیز است و فقط شیطان می خواهد شما تا الان بخوابید.   

حالا ، غبار دوری ما سال ها نشسته روی سنگ قبرت و من دلم جرعه ای بوسه می خواهد از دستانت. دست هایی که بوی خدا می داد ، دست هایی که نارنجی بود و تو چقدر خندیدی وقتی پرسیدم لبو خوردی؟ دست هایی که تمام قلبت را درونشان داشتند. دست هایی که از مهر بی نظیرت قصه ها می گفتند.

بوی کافور بود که در فضای کوچک و تنگ آن جا طنین انداز بود. مادرم که ضجه نزد. من آن جا بودم ، آن جا ماندم

درونم نمی گریست. می سوخت ، شعله می کشید. فریاد می کشید ، نعره می زد اما سکوت بود. چشمانم کوره ی آتش بودند. هنوز جواب سوالم را نداده بودی.

هنوز هم آن جا مانده ام ، همه رفتند ، حتی تو هم انگار آن جا نیستی. اما من مانده ام آخر هنوز جواب سوالم را نداده ای:

- هارداسان باشووا دُلانئم؟ هارالارداسان؟

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/10/8 و ساعت 9:20 صبح | نظرات دیگران()

خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من.
ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.
آنان که حرف شیطان را باور کردند، نشستند
و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد.
خدا گفت: لیلی درد است. درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن.
شیطان گفت: آسودگی ست. خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست.
شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست.
و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی.
لیلی های نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوعی دیگر.
لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/10/7 و ساعت 8:42 صبح | نظرات دیگران()

میرزا محمدتقی خان امیرکبیر فرزند کربلایی در سال 1222ق در هزاوه فراهان از توابع اراک (سلطان آباد پیشین) متولد شد. کربلایی قربان پدر امیرکبیر در دستگاه میرزا عیسی (میرزا بزرگ) پدر میرزا ابوالقاسم قائم‌‌مقام سمت آشپزی داشت. مادر امیرکبیر فاطمه‌سلطان دختر استاد شاه محمد‌بنا از اهالی فراهان بود. میرزا محمدتقی خان به خاطر هوش و استعداد کم‌نظیرش از همان دوران نوجوانی مورد توجه میرزابزرگ و سپس قائم‌مقام فراهانی قرار گرفت و به ترتیب به سمت منشی‌گری آن دو دست یافت و به سرعت مورد توجه قائم‌مقام و عباس میرزا نایب‌السلطنه قرار گرفت. اولین تجربه سیاسی میرزامحمدتقی خان همراهی خسرومیرزا فرزند نایب‌السلطنه و هیئت همراه او در سفرش به روسیه تزاری بود. این سفر به‌دنبال قتل گریبایدوف وزیر مختار روسیه در تهران و در شوال 1244 و به منظور عذرخواهی از واقعه قتل گریبایدوف صورت گرفت.

میرزاتقی خان طی سالهای آتی بیش‌از‌پیش در انجام امور دیوانی و غیره لیاقت و شایستگی نشان داد و در اواخر دوران سلطنت فتحعلی‌شاه در دستگاه محمدخان زنگنه امیرنظام و پیشکار آذربایجان وارد خدمت شد. چند سال بعد و در 1253 ق میرزا محمدتقی وزیر نظام آذربایجان گردید. میرزا محمدتقی که اینک به امیرنظام ملقب شده بود در 16 شوال 1253 به همراه ناصرالدین میرزا ولیعهد عازم روسیه شد و در ارمنستان (ایروان) با نیکلای اول تزار روسیه ملاقات کرد. از مهمترین مأموریتهای سیاسی امیرنظام در دوران سلطنت محمد شاه ریاست نمایندگی دولت ایران در کمیسیون صلح ارزنة‌الروم بود که به عنوان «وکیل تام الاختیار» ایران در ماه صفر 1259 آغاز شد و به‌رغم تمام مشکلاتی که بروز کرد پس‌از چهار سال که از اقامت امیرکبیر در عثمانی سپری می‌شد قرارداد صلح مطلوبی با عثمانی به امضا رسید. پس از عقد قرارداد صلح در 16 جمادی الثانی 1263 امیرنظام سخت مورد تشویق و تفقد محمدشاه قرار گرفت. امیرنظام که از سالها قبل با ناصرالدین میرزا الفت و نزدیکی پیدا کرده بود پس از فوت محمدشاه مقتدرانه مقدمات و اسباب بر تخت نشستن ناصرالدین شاه را فراهم آورد و در 14 شوال 1264 سلطنت ناصرالدین شاه را اعلام کرد.

زندگینامه امیر کبیر محمد تقی خان  | عکس و تصاویر | www.Tarikhema.ir

امیرنظام که با آغاز سلطنت ناصرالدین شاه منصب صدراعظمی یافته بود در 22 ذیقعده 1264 علاوه بر لقب امیرنظامی به القاب امیرکبیر اتابک اعظم نیز مفتخر شد. امیرکبیر مدت کوتاهی پس از صدارت اصلاحات سیاسی، امنیتی، مالی، اقتصادی و فرهنگی اش را آغاز کرد و در این میان ایجاد امنیت و پایان دادن به شورشها و یاغی گریها و نیز اصلاحات مالی و جلوگیری از اجحافات پیدا و پنهان صاحبان قدرت و نفوذ را در اولویت برنامه های خود قرار داد و مدت کوتاهی پس از صدارت نشان داد که قصد دارد از نفوذ و دخالت بیگانگان (روس و انگلیس) در امور مختلف کشور بکاهد.

از جمله اقدامات مهم امیرکبیر پایان دادن و سرکوب شورش محمدحسنخان سالار فرزند اللهیارخان آصف الدوله در خراسان (در نوروز 1266 ق) بود. در همان حال امیرکبیر ضمن نظم بخشیدن بر امور دستگاه سلطنت و حکومت و کنترلی که بر اعمال و رفتار دیوانیان، شاهزادگان، خاندان سلطنت، و صاحبان قدرت و غیره اعمال می‌کرد اصلاحات گسترده ای در امور اداری کشور به عمل آورد و با ریشه‌کن کردن بسیاری از مفاسد اداری و مالی در اداره امور کشور نظمی نو پدید آورد؛ بگذریم از این که اقدامات اصلاحی امیرکبیر برخی از مهمترین دیوانیان و صاحبان نفوذ و قدرت را با او دشمن کرد. از دیگر اصلاحات امیرکبیر بازسازی ارتش و قشون و پایه‌گذاری نظمی نو در نیروی نظامی کشور بود. آگاهان و ناظران امور در همان روزگار از سازمان نظامی جدیدی که امیرکبیر پایه گذاری کرد سخت تمجید و تحسین می‌کنند. از دیگر اقدامات امیرکبیر ایجاد چاپارخانه، تذکره خانه (اداره گذرنامه)، بنای بازار و تیمچه و سرای امیر در تهران، تأسیس سازمان اطلاعاتی – جاسوسی و خبررسانی و خفیه‌نویسی بود که در دوران صدارت او بسیار کارآمد عمل می‌کرد. همچنین تلاشهای بسیاری برای اصلاحات قضایی و به تبع آن از میان برداشتن رسم بست‌نشینی انجام داد که در موارد بسیار، روندی انحراف‌‌آمیز یافته بود.

از مهمترین اقدامات امیرکبیر تأسیس دارالفنون بود که پس از تلاشهای بسیار در 5 ربیع‌الاول 1268و فقط 13 روز قبل از قتل امیرکبیر افتتاح شد. امیرکبیر در همان دوران کوتاه صدارت (1264? 1268 ق) گامهای استواری برای توسعه اقتصادی و صنعتی کشور و نیز رشد اقتصاد تجاری کشور برداشت و برای مثبت شدن تراز بازرگانی خارجی ایران تلاشهای فراوانی انجام داد. انتشار روزنامه وقایع‌اتفاقیه، تلاش برای ترجمه و انتشار کتب از دیگر اقدامات امیرکبیر بود. امیرکبیر که خود فردی مذهبی بود در ارتقاء شأن و منزلت علما و روحانیون کوشید. به‌ویژه نقش برجسته امیرکبیر در سرکوب شورش باب و از میان برداشتن فتنه ‌بابیه که با محاکمه و اعدام سید علی‌محمدباب به‌پایان رسید، روابط امیرکبیر و علمای دینی را بیش‌از‌پیش تحکیم بخشید. وطن‌دوستی و مخالفت شدید امیرکبیر با نفوذ کشورهای خارجی در ایران، تلاش برای برقراری عدالت و امنیت، جلوگیری از شکنجه و آزار متهمان و مجرمان، جلوگیری از پناهندگی جنایتکاران و مجرمین سیاسی و غیره در سفارتخانه‌های خارجی و تلاش برای قطع ارتباط جاسوسی – اطلاعاتی اتباع داخلی برای نمایندگان خارجی از دیگر اقدامات اصلاح گرانه امیرکبیر در طول دوران کوتاه (چهار ساله) صدارت بود.

امیرکبیر که از همان آغاز صدارت سخت مورد حمایت و اعتماد ناصرالدین شاه قرار گرفته بود در روز جمعه 22 ربیع‌الاول 1265 با ملکزاده خانم عزت‌الدوله خواهر تنی شاه ازدواج کرد.

تلاشهای اصلاحگرانه امیرکبیر مدتی طولانی تداوم نیافت و در حالی که سیاست خارجی مستقل امیرکبیر و تلاشهای جدی او برای قطع نفوذ و دخالت روس و انگلیس می‌رفت تا طلیعه آغاز عصر نوینی در کشور شود، توطئه‌های نمایندگان سیاسی این دو کشور و همگامی بدخواهان پیدا و پنهان داخلی امیرکبیر با سیاست بیگانگان به‌تدریج موجبات رنجش و سپس نومیدی و خشم ناصرالدین شاه را از او فراهم آورده از صدارت اعظمی و دیگر مشاغل اداری و نظامی‌اش معزول کرده و به شهر کاشان تبعید کرد. بدین ترتیب با دسیسه بیگانگان و همدستی و خیانت گروهی از عوامل اثرگذار داخلی، ناصرالدین شاه، حاجی علی مراغه ای (حاجب الدوله) را مأمور قتل امیرکبیر کرد.

امیرکبیر در محرم 1268 از مقام صدارت عظمی عزل شد و در شب شنبه 18 ربیع‌الاول 1268 توسط حاجب‌الدوله در حمام فین کاشان به قتل رسید.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/10/6 و ساعت 8:23 صبح | نظرات دیگران()

داستان کریم خان  و مرد حیله گر

کریم خان زند هر روز از صبحگاه تا چاشت برای دادخواهی ستم دیدگان می نشست و به شکایات مردم رسیدگی می نمود.

یک روز مرد حیله گری پیش کریم خان زند آمد، همین که وارد شد، چنان سیلاب اشک از دیده فرو ریخت و های های گریه مجالش نمی داد.

پادشاه دستور داد او را به آسایشگاهی ببرند تا کمی آرام بگیرد. ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرو نشست. او را پیش شاه آوردند.

کریم خان قبل از آن که به خواسته اش رسیدگی کند، نوازش و دلجویی بسیاری از او کرد و به کمک و برآوردن درخواستش امیدوار نمود. آن گاه از کارش پرسید.

آن مرد گفت: مرا مادر کور و نابینا زایید .از هنگام تولد، خداوند نیروی بینایی را از من گرفته بود. عمر خود را تا چندی پیش به همان وضع محروم از نعمت دیدن گذراندم تا این که روزی افتان و خیزان، به عیناق ابوالوکیل، آرامگاه پدر شما رفتم. دست توسل به مزار شریف آن مرحوم زدم و از او درخواست دو چشم بینا نمودم. آن قدر گریه کردم که بی حال شده و به خواب رفتم. در عالم خواب، مردی جلیل القدر را مشاهده کردم که به بالین من امد و دست بر چشمانم  گذاشت. گفت من ابوالوکیل پدر کریم خان زند هستم  و چشم تو را شفا دادم. اینک با خاطری آسوده حرکت کن. از خواب بیدار شدم و چشم های خود را بینا یافتم. این همه گریه ی من از باب سپاسگزاری بود و شرفیاب شدم تا به عرض برسانم از فدائیان شما هستم و از خدمتگزاری دریغ ندارم.

کریم خان امر کرد جلاد را حاضر کنند و وقتی جلاد آمد دستور داد چشم های او را بیرون آوَرَد.

کسانی که در بارگاه حضور داشتند، تقاضای عفو و گذشت نمودند. کریم خان از این کار منصرف گردید ولی  فرمان داد او را به چوب ببندند.

هنگامی که چوبش می زدند، کریم خان گفت: پدرم تا وقتی زنده بود، در گردنه ی بید سرخ، خر دزدی می کرد. من که به این مقام رسیدم، عده ای چاپلوس برای خوشایند من بر آرامگاهش مقبره ساختند و آنجا را عیناق ابوالوکیل نامیدند. اکنون توی دروغگوی چاپلوس او را صاحب کرامت خدایی معرفی می کنی؟

ای کاش چشمهایت را در آورده بودم تا می رفتی برای مرتبه ی دوم از او چشم تازه می گرفتی.

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/10/5 و ساعت 8:28 صبح | نظرات دیگران()

ابوسعید را گفتند : کسى را مى ‏شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى ‏رود.
شیخ گفت : کار دشوارى نیست ؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى ‏نهند و راه مى ‏روند.
گفتند : فلان کس در هوا مى ‏پرد. گفت : مگسى نیز در هوا بپرد.
گفتند : فلان کس در یک لحظه ، از شهرى به شهرى مى‏ رود.
گفت : شیطان نیز در یک دم ، از شرق عالم به مغرب آن مى ‏رود. این چنین چیزها ، چندان مهم و قیمتى نیست.
مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/10/5 و ساعت 8:24 صبح | نظرات دیگران()

سیر نمی شوم ز تو ...

 


سیر نمی شوم زتو ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم گرچه درون آتشم
چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

در شکنید کوزه را پاره کنید مشک را
جانب بحر می روم پاک کنید راه من

آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه ام
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من

چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل
چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من

آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان که های من

خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من

سیر نمی شوم زتو نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/10/4 و ساعت 9:21 صبح | نظرات دیگران()

رقص خیال ...

یار آمده یار آمده در بگشاییم
جویان دل است دل بدو بنماییم

ما نعره زنان که آن شکارت ماییم
او خنده کنان که ما تورا می پاییم

من عاشق روی خوش تو نگارم یارا
وز چشم خوش تو شرمسارم یارا

هر لحظه یکی بانگ برارم از دل
ولله به خدا خبر ندارم یارا

من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم

در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/10/4 و ساعت 9:20 صبح | نظرات دیگران()

 به دو زلف یار دادم دل بیقرار خود را
چه کنم سیاه کردم همه روزگار خود را
شبی ار بدستم افتد سر زلف یار
همه مو به مو شمارم غم بیشمار خود را

فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران
ندانستم که در پایان صحبت
چنین باشد وفای حقگزاران

بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
می روم و نمی رود ناقه به زیر محملم
یار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
باردلست همچنان ور به هزار منزلم

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/10/1 و ساعت 9:16 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 350
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 246001
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه