سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به من فرمان داد که نوشتن یهود را یاد بگیرم . [زیدبن ثابت]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

از خدا پرسیدم:

خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟

خدا جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،

با اعتماد زمان حالت را بگذران

و

بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است

فقط

اگربدانید که چطور زندگی کنید

·مهم این نیست که قشنگ باشی ،

قشنگ این است که مهم باشی!

حتی برای یک نفر

·مهم نیست شیر باشی یا آهو

مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی

کوچک باش و عاشق...

که

عشق می داند آئین بزرگ کردنت را

· بگذارعشق خاصیت تو باشد

نه

رابطه خاص تو باکسی

· موفقیت پیش رفتن است

نه

به نقطه ی پایان رسیدن

· فرقى نمی کند گودال آب کوچکی باشی یا دریای بیکران...

زلال که باشی، آسمان در توست


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/7/24 و ساعت 6:55 صبح | نظرات دیگران()

ذکر رحمان ورحیم برعام و خاص رحمت کردن است و با خلق به

شفقت ومهربانی زیستن.

 

ذکر یا علیم این است که به کار دانایی پردازند وبکوشند تا پرده نادانی

 

بدرند وچراغی از دانش برفروزند وپیش پای مردمان نهند.

 

 

ذکر یا جمیل این است که دل و جان در کار زیبایی گرو کنند و نخست

 

نقش جمال را بر پرده شش جهت عالم که فرمود : هر کجا رو کنید آنجا

 

چهره خداست ، بنگرند و آنگاه به قدر مرتبه ادراک خویش قصه آن

 

جمال را با آفرینش نقش یا نفحه ای بر مردم فرو خوانند و ایشان را

شوریده و شیدا کنند.

 خرابات آنجاست که عاشق طاق ورواق خود پرستی را خراب میکند وخانه اش در نور خدا غرق میشود.

درک یک اثر هنری یعنی درک وحدت پنهان در کثرت.

 جوهر ذات آدمی همان خواست است. نفس ناطقه یعنی خواستن و عشق داشتن و چون سرمایه ما تنها خواستن است ، هر چه خواست عظیم تر ، آدمی بزرگ تر و شریف تر.(دکتر الهی قمشه ای)

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/7/21 و ساعت 7:33 صبح | نظرات دیگران()

مقصود عارفان از اناالحق نفی الاهیت ونهادن آدمی در مقام خدایی نیست که این کار نزد ایشان عین فرعونیت است:

گفت فرعونی اناالحق گشت پست

گفت منصوری اناالحق او برست

بلکه مقصود از اناالحق نفی تعین وفنای هستی محدود و استغراق در هستی مطلق وبه تعبیر شاعرانه محو حباب در آب است و سخن آن کس را که گفت:

در سرای اناالحق دو بوالفضول زدند

یکی قبول و دگر رد شد این چه بوالعجب است

 

باید پاسخ داد که بوالعجبی نیست از آن که این دو دعوی در دوقطب مخالفند:

یکی گوید خدایی درکار نیست و صاحب قدرت منم وآن دگر گوید حلاج در میان نیست همه خداست. از این رو دعوی حلاج و بایزید را جمله عارفان ستوده اندوهر یک به زبانی تفسیر کرده اند:

 

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد (حافظ)

 

ما مست الستیم به یک جرعه چو منصور

اندیشه و پروای سر دار نداریم (مولوی)

 آن دلبر زیبای من خود در دل شیدای من

                                ساز انالحق میزند وانگه به دارم میکشد

(مهدی الهی قمشه ای)

اما پس از محو شدن دیگر انالحق صدای حق است نه صدای خلق.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/7/21 و ساعت 7:27 صبح | نظرات دیگران()

بازی روزگار را نمی فهمم!
من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم!

داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.

همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.

انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!

انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است.

همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !

عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.

عشق در لحظه پدید می آید
و دوست داشتن در امتداد زمان
و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.

راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود :

انسان چیست ؟
شنبه: به دنیا می آید.
یکشنبه: راه می رود.
دوشنبه: عاشق می شود.
سه شنبه: شکست می خورد.
چهارشنبه: ازدواج می کند.
پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.
جمعه: می میرد.


فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودن چقدر محدود است ...



 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/6/16 و ساعت 4:22 عصر | نظرات دیگران()

قصّه ی حال من و تو ، از سرم جدا نمی شه
ای که از ماه می گریزی ، اما با منی همیشه
من یه روز مثل تو بودم ، دلِ سنگ و روحِ بیمار
حالا که غصّه نداری ، برو از دم دل یار
برو که خصلت بارون با چه سرسختی شکستی
ای که نه کفر و حرومی ، ای که نه خداپرستی
منو با پای برهنه ، با تنی تشنه و بی تاب
لب اون چشمه گذاشتی ، که به هیچ کس آب نمی داد
ما با این همه ظلمت ، حتّی با این همه کینه ت
حاضرم بمیرم ای دل ، گریه ی تو رو نبینم

ای که از عاطفه دوری ، من به دام تو گرفتار
من اگه ناجیِ قلبم ، تویی خنجر به دل یار
برو که وسط بارون ، چه به باد دادی و رفتی
تو که از همه بریدی ، تو که از خدا گذشتی
امّا با این همه حرفها ، من همینم که همینم
الهی بمیرم ای دل ، گریه ی تو رو نبینم

قصّه ی حال من و تو ، از سرم بیرون نمی ره
کاشکی از تو می گذشتم ، دیگه امّا خیلی دیره
قصّه ی کفتر عاشق ، مصلحت نفس تو
چه به نگاه خالی ، پَر زدم تو قفس تو
من چه ساده ، ساده دل ، محوِ دنیای تو بودم
تو سکوتِ خلوتِ من ، خودمو گم کرده بودم
اگه امروز می بینی ، که گرفتارِ زمینم
بغض نکن که نمی تونم ، گریه ی تو رو ببینم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/27 و ساعت 7:20 صبح | نظرات دیگران()

در این زمانه بی هیاهوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست

به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار را برای من کمال پرست
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/5/23 و ساعت 8:16 صبح | نظرات دیگران()

زبان آتش

(فریدون مشیری)

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست…

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار…


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/5/23 و ساعت 8:15 صبح | نظرات دیگران()

اگه یه روز بری سفر … بری زپیشم بی خبر
اسیر رویاها می شم … دوباره باز تنهامی شم
به شب می گم پیشم بمونه … به باد می گم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری … چرا می ری تنهام می ذاری
اگه فراموشم کنی … ترک آغوشم کنی
پرنده دریا می شم … تو چنگ موج رها می شم
به دل می گم خواموش بمونه … میرم که هر کسی بدونه
می رم به سوی اون دیاری … که توش من رو تنها نذاری

اگه یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه … بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم … که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم…

اگه بازم دلت می خواد یار یک دیگر باشیم
مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره … دوباره آهنگی بگیره

بگیره رنگ اون دیاری … که توش من رو تنها نذاری

اگه می خوای پیشم بمونی … بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست به استخونه … نذار دلم تنها بمونه
بذار شبم رنگی بگیره … دوباره آهنگی بگیره

بگیره رنگ اون دیاری … که توش من رو تنها نذاری

اگه یه روزی نوم تو ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه … بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم … که باز برات آواز بخونم

اگه یه روزی نوم تو باز ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه … بذاره دردت جا به جا شه
بره توی تموم جونم … که باز برات آواز بخونم

که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/5/23 و ساعت 8:14 صبح | نظرات دیگران()

مردی نزد یک عارف صوفی رفت و گفت،

"من ناکام شده ام و می‌ خواهم خودکشی کنم.

می‌ رفتم که خودم را در رودخانه غرق کنم

و تو را دیدم که در کنار ساحل نشسته ای.

فکر کردم که چرا آخرین تلاش را نکنم؟

می‌ خواهم بدانم تو چه می‌گویی؟"

عارف پرسید،"چرا ناکام هستی؟"

مرد گفت،"من هیچ چیز ندارم.

برای همین است که ناکام هستم.

حتی یک پول سیاه هم ندارم.

من فقیرترین انسان روی زمین هستم و رنج می‌برم.

و همه چیز نیاز به تلاشی عظیم دارد:

من خسته شده ام.

فقط برایم دعا کن که بتوانم بمیرم

زیرا اینقدر بدشانس هستم که

دست به هرکاری می‌زنم شکست می‌خورم.

می‌ترسم حتی در خودکشی نیز شکست بخورم.

عارف گفت،"صبر کن.

حالا که می‌گویی که می‌خواهی خودکشی کنی

و هیچ چیز نداری،

یک روز به من وقت بده.

من فردا ترتیبش را خواهم داد.

روز بعد عارف مرد بینوا را نزد پادشاه برد.

پادشاه از مریدان آن عارف بود.

او به درون کاخ رفت و با پادشاه صحبت کرد

و برگشت تا آن مرد را نزد پادشاه ببرد

و به مرد گفت،

"پادشاه آماده است تا دو چشم تو را بخرد.

و هر بهایی که بگویی پرداخت خواهد شد.

مرد گفت،"چه می‌گویی؟

آیا من دیوانه هستم که چشمانم را بفروشم؟"

صوفی گفت، "تو گفتی که چیزی نداری!

حالا هرچه که طلب کنی:

یک میلیون ،ده میلیون،صد میلون....

پادشاه آماده است تا چشم های تو را بخرد.

و فقط همین چند ساعت پیش بود که

می‌گفتی هیچ چیز نداری،

و حالا آماده نیستی تا چشم هایت را بفروشی؟

و می‌خواستی خودت را بکشی.

من پادشاه را ترغیب کرده ام

تا گوش هایت را هم بخرد،

دندان هایت را هم همچنین،

دست‌ها و پاهایت را نیز بخرد.

تو قیمت را بگو و ما همه چیز را می‌بریم

و پول را به تو می‌دهیم.

تو ثروتمندترین مرد دنیا خواهی شد!

مرد گفت،

"فکر می‌کردم که تو مردی خردمند هستی،

به نظر می‌آید یک قاتل باشی!

مرد گریخت.او گفت،"کسی چه می‌داند؟

اگر داخل قصر شوم

و پادشاه نیز مانند این مرد دیوانه باشد

آنان چشم هایم را در می‌آورند...

او فرار کرد ولی برای نخستین بار دریافت که

چشم هایش چه ارزشی دارند.

 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 9:10 صبح | نظرات دیگران()

دئمه مجنونه ده لی بلکه ده لیلا ده لی دیر

عشق اولان یئرده بوتون عاقل و دانا ده لی دیر

سالدی یوسف کیمی اؤز سئوگیلی سین زنجیره

قویدی رسوالیقی عالمده ، زلیخا ده لی دیر

عشق زنجیرینین افتاده سی بیر من ده گیلم

هوس سلسله عشقله دونیا ده لی دیر

ساریلیر چیگنینه ، گاه بوینونا ، گاه قامتینه

اژدهالار کیمی اول زلف چلیپا ، ده لی دیر

بیر وفاسیز گول ایچون ناله سی دونیانی دوتوب

واده عشقده وامیق ده لی ، عذرا ده لی دیر

ال گؤتورمه ز بو قارا گؤزلولرین زولفوندن

هر اؤتن ،  ظن ائیله ییر واحدی گویا ده لی دیر


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 9:4 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 366
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 246017
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه