سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
داناترین مردم کسی است که شکّ یقینش را زایل نکند . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

بی‌گاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود ــ
 
چنین زاده شدم در بیشه‌ی جانوران و سنگ،
و قلب‌ام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.
 
?
 
گهواره‌ی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی‌پرنده و بی‌بهار.
 
نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم‌اندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بی‌آنکه با نخستین قدم‌های ناآزموده‌ی نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم.
 
نخستین سفرم
بازآمدن بود.
 
?
 
دوردست
امیدی نمی‌آموخت.
لرزان
      بر پاهای نو راه
                        رو در افقِ سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.
 
?
 
دوردست امیدی نمی‌آموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بی‌کرانه
              زندانی چندان عظیم بود
                                            که روح
از شرمِ ناتوانی
در اشک
          پنهان می‌شد.

احمد شاملو


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 3:3 عصر | نظرات دیگران()

آهسته تر بیا غوغا نکن که دلم با شور دردناک نفس های گرم تو بی تاب می شود . آهسته تر بیا،دلواپسم نکن، برای خاطره بازی فرصت ، همیشه هست . وقتی تو می رسی احساس می کنم سکوت می شکند ثانیه ها گرم می شوند فاصله ، از لای انتظار پنجره فرار می کند آغوش می شود تمام تنم از نگاه تو جایی برای کلام نیست خاطره ، خود با تمام آنچه هست میان چشم های عاشق ما حرف می زند و آرام برگ می خورد وقتی تو می رسی زندگی ، با تو می رسد لبخند ، با تو می رسد احساس می کنم جایی ، میان پلک های مدام اضطراب برای ما ساخته اند احساس می کنم ما را درون هاله ای از عطر و آرزو انداخته اند . وقتی تو می رسی عاشق تر از همیشه ی حرف ها،حرف می زنم شیرین تر از همیشه ی بغض ها،بغض می کنم وقتی تو می رسی من، به تمام آنچه دوست دارمَش می رسم...!


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 2:58 عصر | نظرات دیگران()

ســـن یاریمین قاصدی سـن
ایلش ســنه چــــای دئمیشم
خـــیالینی گــــوندریب دیــــر
بسکی من آخ ، وای دئمیشم
آخ گئجه لَـــر یاتمـــــامیشام
مــن سنه لای ، لای دئمیشم
ســـن یاتالــی ، مـن گوزومه
اولـــدوزلاری ســـای دئمیشم
هــر کـــس سنه اولدوز دییه
اوزوم ســــــــــنه آی دئمیشم
سننن ســـورا ، حــــیاته من
شـیرین دئسه ، زای دئمیشم
هــر گوزلدن بیــر گـــول آلیب
ســن گـــوزه له پای دئمیشم
سنین گـــون تــک باتماغیوی
آی بـــاتـــانـــا تــــای دئمیشم
اینــدی یــایــا قــــیش دئییرم
ســـابق قیشا ، یای دئمیشم
گــاه تــوییوی یاده ســــالیب
من ده لی ، نای نای دئمیشم
ســونــــرا گئنه یاســه باتیب
آغــــلاری های های دئمیشم
عمـــره ســورن من قره گون
آخ دئــمــیشم ، وای دئمیشم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 2:53 عصر | نظرات دیگران()

فکر نمی کردیم جدایی جانگداز بنماید ،‌دوست داشتنی ترین احساسها نیز از فراق هزارساله غمگین می شوند.

دلمان قرص است که می آیی

به ظلمت آسمان ناامید نمی شویم ،‌طلوع و فرداها را می شماریم و جمعه ها را . مگر چه داشت این دل ما که آمدنت را می لرزاند .

چشمانمان کوچکتر از آنند که بودنت را حس کنند اما قلبهامان سرشار از عطر انتظار توست .

ای صاحب دلها ، نوازشهایت و نگاههایت را از ما دریغ مکن .

دیگر اشکهامان تاب ایستادن ندارند گویی تو می خوانی شان . کاش دلهای سردرگم و خسته مان را نیز می خواندی ، کاش حس حضورت در چشمها گل می داد و نه فقط در دلها که گاه شرم دارم از چشمانم که لیاقت قدوم خجسته ات را ندارند

نکند عادت کنیم به دوری ات . نکند از یاد ببریم دلها را که اشتیاق گاه دردناک می شود و شیطان قطره های عقل در دل مشتاق می چکد .

گاه می خواهم چشمانم را به روی هر چه تاریکی است ببندم و طراوت حضورت را معصومانه حس کنم

زمانی که فقط بهار است و زمستان سرد از شرم آغوش گرم تو رنگ باخته است

زمانی که اگر مرغ عشقی عاشق باشد بی اعتنا به قفس آواز می خواند

زمانی که رنگها رنگی اند و گلاب بوی گل محمدی می دهد

وه که چه زیباست ،‌نه اشکی ،‌نه دردی و نه دل نگرانی سراسر تازگی و شور و قرار

پس بیا و زیبایی کن ...

بیا ...


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 2:46 عصر | نظرات دیگران()

در آزمون درسی مدرسه شیوانا یکی از شاگردان نتوانست نمره قبولی را بدست آورد و نفر آخر شد. او از این بابت خیلی ناراحت بود. مضاف بر اینکه بقیه شاگردان نیز سربه سرش می گذاشتند و دائم او را نفر آخر صدا می زدند. او غمگین و ناراحت به درختی گوشه حیاط مدرسه تکیه داده بود و به دیوار روبرو خیره شده بود. شیوانا ناراحتی شاگردش را دید.
نزد او رفت و کنارش روی زمین نشست و از او پرسید: "از اینکه نفر آخر شدی خیلی ناراحتی!؟" شاگرد گفت: "آری استاد! هیچ فکر نمی کردم آخرین نفر شدن اینقدر سخت باشد. بخصوص اینکه دلیل این کوتاهی هم نه به خاطر نفهمیدن درس بلکه به خاطر تنبلی و بازیگوشی بود. این حق من نبود که نفر آخر شوم. ولی به هر حال تنبلی کار خودش را کرد و آن اتفاقی که نباید بیافتد افتاد."
شیوانا گفت: "همیشه در هر آزمونی یک نفر هست که کمترین نمره را می گیرد و نفر آخر می شود. آن یک نفر از این بابت همیشه خیلی غصه دار می شود و برای مدتی احساس ناخوشایندی را در وجود خود حس می کند، که حس ناخوشایند برای بعضی حتی غیر قابل تحمل و عذاب آور است. تو اکنون با نفر آخرشدن نگذاشتی که این حس بد سراغ بقیه دوستانت در مدرسه برود. پس از این بابت تو به یکی از بچه های ضعیف این مدرسه کمک کردی. شاید اگر اینجوری به مساله نگاه کنی، ناراحتیت قابل تحمل تر شود. در اوج شکست هم همیشه می توان دلیلی برای آرامتر شدن پیدا کرد. مهم این است که این دلیل را خودت پیدا کنی و نگذاری غم بیش از حد بر وجودت غلبه کند. بلکه برعکس شکست تلنگری شود برای اینکه با انگیزه ای چند صد برابر قبل تلاش کنی."
شیوانا این را گفت و از کنار شاگردش دور شد. شاگرد هنوز آنجا نشسته بود، اما دیگر مثل قبل زیاد ناراحت نبود!

 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 2:39 عصر | نظرات دیگران()

دریای من

تشنه ام بارش خورشید , تمنای من است

آسمان , وسعت این آبی , دریای من است

روزهایم همه ابری ست , دلم بارانی است

باد پاییز گره خورده به دنیای من است

من نمیدانم ای عمر شتابت از چیست ؟

لحظه ای صبر که هنگام تماشای من است

  یک نفر روزی بر لاله رخی بد می گفت

گفتم این خفته که میبینی زیبای من است

آفتابا به زمستانم اگر می ایی

جاده برفی ست , نشانم , اثر پای من است .




 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/20 و ساعت 10:46 صبح | نظرات دیگران()

شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...
چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...
شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست،
عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا

 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/4/19 و ساعت 5:37 عصر | نظرات دیگران()

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،


چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟
!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی
.

خداوندا
!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی


لباس فقر پوشی


غرورت را برای ‌تکه نانی


‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌


و شب آهسته و خسته


تهی‌ دست و زبان بسته


به سوی ‌خانه باز آیی


زمین و آسمان را کفر می‌گویی


نمی‌گویی؟
!

خداوندا
!

اگر در روز گرما خیز تابستان


تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی


لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری


و قدری آن طرف‌تر


عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌


و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد


زمین و آسمان را کفر می‌گویی


نمی‌گویی؟
!

خداوندا
!

اگر روزی‌ بشر گردی‌


ز حال بندگانت با خبر گردی‌


پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت
.

خداوندا تو مسئولی
.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن


در این دنیا چه دشوار است،


چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

                                                   دکتر علی شریعتی


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/4/19 و ساعت 5:34 عصر | نظرات دیگران()

دست نوشته های مهاتما گاندی

من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم.

من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم.

من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم.?

چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است.

و تو هم به یاد داشته باش:

من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى، من را خودم از خودم ساخته‌ام.

منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است.

تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.

لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان

و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى

و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه

ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى

می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.

می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم.

چرا که ما هر دو انسانیم.

این جهان مملو از انسان‌هاست.

پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.

تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم.

قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.

دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند.

حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند.

دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم.

چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،

نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى.

من قابل ستایشم، و تو هم.

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد

به خاطر بیاورى که آن‌هایى را که هر روز می‌بینى و با آنها مراوده می‌کنى

همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت

اما همگى جایزالخطا

نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند …


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/4/19 و ساعت 5:26 عصر | نظرات دیگران()

همیشه صدایی بود که مهربان بود و آرامش می بخشید.



همیشه دستهایی بود که دستهای سردمان را گرم میکرد



همیشه قلبی بود که ما را امیدوارم میکرد،



همیشه چشمهایی بود که عاشقانه  نگاه میکرد



همیشه کسی بود که در کنارمان قدم میزد ، همیشه احساسی بود که  درک میکرد



حالا دیگر سالهای زیادی گذشته...




همیشه دلتنگی بود و انتظار ، همیشه لبخند بود و به ظاهر یک عاشق ماندگار



امروز دیگر مثل همیشه نیست ، حس و حالها دیگر مثل گذشته نیست



امروز دیگر مثل همیشه نیست ،  صبرها  هم دیگر تمام شدنیست



شاید اگر مثل همیشه فکر کنیم ، هیچگاه نخواهیم توانست فراموش کنیم



همیشه جایی بود که با دیدنش یاد تو در خاطرها زنده میشد ،



همیشه آهنگی بود که با شنیدنش حرفهایت در ذهن تکرار میشد



آن لحظه ها همیشگی نبود ، عشق تو ماندنی نبود ،



بودنت  تکرار نشدنی بود!



آری بازی های این زمانه همین است ، زود می آید و زود میگذرد...




تا خواستیم فراموش کنیم خودمان را فراموش کردیم



همیشه کسی بود که ...



همیشه کسی بود که...



اینک تنهایی ، ای یار بی وفا کجایی ؟



یادی از ما نمیکنی ، بی وفاتر از بی وفایی ، بی احساستر از تنهایی



دیگر نمیخواهیم همیشه مثل گذشته باشیم ، میخواهیم که آزاد باشیم ،



فقط میخواهیم دائما پیش خود بگوییم که تا به حال به کسی مثل تو برخورد نکردیم!

 


 
 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/4/19 و ساعت 5:12 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 424
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 246075
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه