سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
[ و در باره کسانى که از جنگ در کنار او کناره جستند ، فرمود : ] حق را خوار کردند و باطل را یار نشدند . [نهج البلاغه]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

آیا شما فکر می کنید که شخص مثبتی هستید و تنها نکات خوب و مثبت دیگران و اتفاقات را می بینید؟

 

آیا وقتی به روابط گذشته تان نگاه می کنید،چیزهایی می بینید که آن وقت نمی دیدید؟

 

اگر به یکی ازدو سوال بالا جواب مثبت دادید احتمالا کسی هستید که علائم هشدار دهنده که حاکی از مشکلات بالقوه هستند را نا دیده می گیرید

 

از کسی که می خواهید با او ازدواج کنید چیزهایی دیدید که واقعیت نشان می دهد که باید محتاط تر باشید ولی خود اگاه یا نا خود اگاهتان ترجیح میدهد که از آن چشم پوشی کنید.

مثلا:

 

 

1- با کم اهمیت جلوه دادن آن

2- با توجیح کردن کارهای او

3- با منطقی جلوه دادن کارهای او

4- با انکار کردن

 

اما متاسفانه واقعیت دارد هر اندازه مهربان تر و مثبت تر باشید ،به همان اندازه نیز مستعد آن خواهید بود تا علامتهای خطر را درمورد روابطه تان نادیده بگیرید

 

.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/14 و ساعت 4:10 عصر | نظرات دیگران()

بلاش چهارم پادشاه اشکانی قصد شکار داشت به نزدیکان خویش گفت برای شکار آماده شوند چند تن از فرماندهان سراسیمه نزدیکش شدند و از پادشاه ایران خواستند که از کاخ خارج نگردد بلاش پرسید مگر چه شده است فرماندهان گفتند در نزدیکی جنگل ، مزارع گندم روستاییان دچار آتش سوزی شده و بیم آن می رود که آتش به جنگل سرایت کند . بلاش گفت شما چه کرده اید ؟ فرماندهان سر به زیر آورده و گفتند با آتش نتوان جنگیدن !
بلاش دستور داد همه فرماندهان و سربازان به کمک روستائیان بروند خود او نیز همراه آنها شد .
ارد بزرگ اندیشمند نامدار ایرانی می گوید : فریادرس ! پاکزاد است ، او گوشش پیشتر تیز شده و آماده کمک رسانی ست .
پس از دو روز آتش فرو نشست جنگل بزرگی از آتش در امان ماند . بلاش پادشاه ایران ، آخرین سرباز ! ایرانی بود که از میان خاکسترها به سوی کاخ فرمانروایی باز می گشت . مردم روستا هنوز چشمشان را از پادشاه ایران بر نداشته بودند که کیسه های گندم توسط سربازان در میان آنها پخش می شد


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/14 و ساعت 7:29 صبح | نظرات دیگران()

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد .
 
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد .
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد .
 
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود .

از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ "
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .

مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
 

 

 


آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم .
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم ..........

چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است .
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند .

 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 4:50 عصر | نظرات دیگران()

سودا

ابر را به تو می سپارم که از جنس بارانی

شکوفه را به تو می سپارم که از جنس بهاری

روز را به تو می سپارم که از جنس آفتابی

خواب را به تو می سپارم که از جنس رویایی

موج را به تو می سپارم که از جنس دریایی

طوفان را به تو می سپارم که از جنس غوغایی

زندگی را به تو می سپارم که از جنس طراوتی

نوازش را به تو می سپارم که از جنس لطافتی

آرامش را به تو می سپارم که از جنس رضایتی

آغاز را به تو می سپارم که از جنس نهایتی

نیاز را به تو می سپارم که از جنس سخاوتی

اقاقیا را به تو می سپارم که عطر محبتی

فقط یک چیز می خواهم

""""دلت را به من بسپار""""


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 4:3 عصر | نظرات دیگران()

بعضی‌ها شعرشان سپید است، دلشان سیاه
بعضی‌ها شعرشان کهنه است، فکرشان نو
بعضی‌ها شعرشان نو است، فکرشان کهنه
بعضی‌ها یک عمر زندگی می‌کنند برای رسیدن به زندگی
بعضی‌ها زمین‌ها را از خدا مجانی می‌گیرند و به بندگان خدا گران می‌فروشند

بعضی‌ها حمال کتابند
بعضی‌ها بقال کتابند
بعضی‌ها انباردارکتابند
بعضی‌ها کلکسیونر کتابند
بعضی‌ها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان
بعضی‌ها اصلا‏ قیمتی ندارند
بعضی‌ها به درد آلبوم می‌خورند
بعضی‌ها را باید قاب گرفت
بعضی‌ها را باید بایگانی کرد
بعضی‌ها را باید به آب انداخت
بعضی‌ها هزار لایه دارند
بعضی‌ها ارزششان به حساب بانکی‌شان است
بعضی‌ها همرنگ جماعت می‌شوند ولی همفکر جماعت نه
بعضی‌ها را همیشه در بانک‌ها می‌بینی یا در بنگاه‌ها
بعضی‌ها در حسرت پول همیشه مریضند
بعضی‌ها برای حفظ پول همیشه بی‌خوابند
بعضی‌ها برای دیدن پول همیشه می‌خوابند
بعضی‌ها برای پول همه کاره می‌شوند
بعضی‌ها نان نامشان را می‌خورند
بعضی‌ها نان جوانیشان را میخورند
بعضی‌ها نان موی سفیدشان را میخورند
بعضی‌ها نان پدرانشان را میخورند
بعضی‌ها نان خشک و خالی میخورند
بعضی‌ها اصلا نان نمیخورند
بعضی‌ها با گلها صحبت می‌کنند
بعضی‌ها با ستاره‌ها رابطه دارند
بعضی ها صدای آب را ترجمه می‌کنند
بعضی ها صدای ملائک را می‌شنوند
بعضی ها صدای دل خود را هم نمی‌شنوند
بعضی ها حتی زحمت فکرکردن را به خود نمی‌دهند
بعضی ها در تلاشند که بی‌تفاوت باشند
بعضی ها فکر می‌کنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آنهاست
بعضی ها فکر میکنند وقتی بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست
بعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک خصوصی خود می‌دانند
بعضی ها فکر میکنند پول مغز می‌آورد و بی پولی بی مغزی
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر می‌کشند
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه می‌گیرند
بعضی از شاعران برای ماندگار شدن چه زجرها که نمی‌کشند
بعضی ها یک درجه تند زندگی می‌کنند، بعضی‌ها یک درجه کند
هیچکس بی‌درجه نیست
بعضی ها حتی در تابستان هم سرما می‌خورند
بعضی ها در تمام زندگی‌شان نقش بازی می‌کنند
بعضی از آدمها فاصلة پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخ
بعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهر، بعضی به اندازه کرة زمین و بعضی به وسعت کل هستی
بعضی ها به پز میگویند پرستیژ


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 4:2 عصر | نظرات دیگران()

ما هیچ ندانستیم بیداریم ؟ یا در خواب ؟

 

 

گفتند که بیداریم !!! گفتیم که بیداریم  !!!

 

من راه تو را بسته

 

تو راه مرا بسته

 

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

رفت اما یجور باهاش رفتار شد که انگار نبود وقتی که بود . قلم فروش بود یا معتقد بماند . هر چی بود

 

خوب چیزی بود اونم واسه مایی که چیزای خوب خیلی کم داریم   . . .

 

فقط میدونم که نشناخته دوستش داشتم . چرا ؟ نمیدونم . مگه شما میدونیدکه چرا همیشه ناگهان چقدر زود دیر میشود ؟

 

باز هم همان حکایت همیشگی

 

  سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم           ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

 

 چو گلدان خالی، لب پنجره       پر از خاطرات ترک خورده‌ایم

 

 اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم         اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

 

 اگر دل دلیل است، آورده‌ایم        اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

 

 اگر دشنه دشمنان، گردنیم!       اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم؟  !

 

 گواهی بخواهید، اینک گواه:       همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم  !

 

 دلی سربلند و سری سر به زیر    از این دست، عمری به سر برده‌ای

 

(( قیصر امین پور  ))


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 3:59 عصر | نظرات دیگران()

اگر این قسمت را بخوانید برایتان جالب خواهد بود و بیشتر به ریاضی علاقمند می شوید.

 

هر عددی دوست دارید در نظر بگیرید ( مثلا عدد 674328 )

 

تعداد رقمهای این عدد را شمرده و آنرا بنویسید ( در این مثال 6 می شود )

 

سپس تعداد ارقام زوج را شمرده کنار عدد قبلی قرار دهید ( تعداد زوجها 4 است پس داریم 64 )

 

حال تعداد ارقام فرد را شمرده کنار عدد قبلی قرار دهید ( تعداد فردها 2 است پس داریم 642 )

 

هم اکنون عدد 642 را داریم با این عدد نیز مراحل با لا را تکرار کرده

 

تعداد رقمهای این عدد را شمرده و آنرا بنویسید ( 3 می شود )

 

سپس تعداد ارقام زوج را شمرده کنار عدد قبلی قرار دهید ( تعداد زوجها 3 است پس داریم 33 )

 

حال تعداد ارقام فرد را شمرده کنار عدد قبلی قرار دهید ( تعداد فردها 0 است پس داریم 330 )

 

حالا برای عدد 330 این کار را انجام می دهیم

 

تعداد رقمهای این عدد را شمرده و آنرا بنویسید ( 3 می شود )

 

سپس تعداد ارقام زوج را شمرده کنار عدد قبلی قرار دهید ( تعداد زوجها 1 است پس داریم 31)

 

حال تعداد ارقام فرد را شمرده کنار عدد قبلی قرار دهید ( تعداد فردها 2 است پس داریم 312 )

 

در این مثال مشاهده نمودیم که آ خر به 312 رسیدیم

 

ما ادعا می کنیم که هر عدد طبیعی با این روال به 312 ختم می شود باور ندارید امتحان کنید 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 3:52 عصر | نظرات دیگران()

1 x 8 + 1 = 9
12 x 8 + 2 = 98
123 x 8 + 3 = 987
1234 x 8 + 4 = 9876
12345 x 8 + 5 = 98765
123456 x 8 + 6 = 987654
1234567 x 8 + 7 = 9876543
12345678 x 8 + 8 = 98765432
123456789 x 8 + 9 = 987654321

1 x 9 + 2 = 11
12 x 9 + 3 = 111
123 x 9 + 4 = 1111
1234 x 9 + 5 = 11111
12345 x 9 + 6 = 111111
123456 x 9 + 7 = 1111111
1234567 x 9 + 8 = 11111111
12345678 x 9 + 9 = 111111111
123456789 x 9 +10= 1111111111

9 x 9 + 7 = 88
98 x 9 + 6 = 888
987 x 9 + 5 = 8888
9876 x 9 + 4 = 88888
98765 x 9 + 3 = 888888
987654 x 9 + 2 = 8888888
9876543 x 9 + 1 = 88888888
98765432 x 9 + 0 = 888888888

 

 

1 x 1 = 1
11 x 11 = 121
111 x 111 = 12321
1111 x 1111 = 1234321
11111 x 11111 = 123454321
111111 x 111111 = 12345654321

 


1 x 1 = 1
11 x 11 = 121
111 x 111 = 12321
1111 x 1111 = 1234321
11111 x 11111 = 123454321
111111 x 111111 = 12345654321
1111111 x 1111111 = 1234567654321
11111111 x 11111111 = 123456787654321
111111111 x 111111111=123456789 87654321

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 3:49 عصر | نظرات دیگران()

هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .
اما کسی نداشت …
و خدا آفریدگار بود .
و چگونه می توانست نیافریند .
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید …
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .

و با نبودن چگونه توانستن بود ؟
و خدا بود و با او عدم بود .
و عدم گوش نداشت .
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن …
حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .
 

و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد …


و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .
درونش از آنها سرشار بود .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
و خدا بود و عدم .
جز خدا هیچ نبود .
در نبودن ، نتوانستن بود .
با نبودن نتوان بودن .

      و خدا تنها بود .
              
هر کسی گمشده ای دارد .
                                 و خدا گمشده ای داشت …

 

متنی زیبا و فوق العاده از دکتر شریعتی به نام “دلیل بودن تو”


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 3:46 عصر | نظرات دیگران()

 

روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.

مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی, از خیلی ها از... , مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم

پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود

مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 9:56 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 466
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 246117
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه