سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
خدایا! آموزگاران را ببخشای ـ سه بار فرمود ـ و عمرشان را طولانی کن وکسب و کارشان را رونق بخش . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

 

 

 


 

داستان بسیار آموزنده " چرخه زندگی "

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

 پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 9:4 صبح | نظرات دیگران()

*در طول زندگی به نشانه هایی برمی خوریم که مسیری را که باید در آن حرکت کنیم، به ما یادآور می شوند. اگر به آنها توجه نکنیم، انتخاب های بیهوده ای انجام می دهیم و دچار تیره بختی می شویم. اما اگر متمرکز باقی بمانیم، درس هایمان را می آموزیم و زندگی خوب و پرباری داریم و مرگ خوبی نیز خواهیم داشت.
 
 
 
*می گویند شیطان دو ترفند اساسی در به زانو درآوردن آدمی دارد که یکی از آنها نومیدی است. زیرا زمانی که مأیوس می شویم، دست کم مدتی نمی توانیم برای دیگران خدمتی انجام دهیم و مفید باشیم. ترفند دیگر، تردید افکندن در وجود انسان هاست تا رشته ی ایمانشان که آنها را به خدا پیوند می دهد، گسسته شود. پس مراقب باشیم که فریب این دو ترفند شیطانی را نخوریم!
 
 
 
*زمانی که با دشواری و خطر، توهین و رسوایی یا بیماری و مرگ رویارو می شویم، باید بدانیم که این گونه تجربیات بدون هدف سر راه ما قرار نمی گیرند. بزرگترین آموختنی این رویدادها بازگشت به سوی خداست که همه چیز به وجود او بستگی دارد. اگر فقط به خداوند اعتماد کنیم، او علاوه بر آرام کردن گرداب حوادث به قلب های ما نیز آرامش می بخشد.
 
 
 
*در نزدیک شدن به خدا همانند صیاد مروارید باشید که بارها و بارها در اعماق دریا فرو می رود. اگرچه ممکن است هر بار با دستان خالی بازگردد، اما نومید نمی شود و دوباره و دوباره به صید می پردازد. با این اطمینان که سر انجام، آنچه را در طلبش است، به دست خواهد آورد.

----------------------------------------------------------------------------------------------------

---------------------------------------------------------------------------------------------

متنی از کتاب "یک عاشقانه آرام" اثر نادر ابراهیمی

مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود !
مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. 
تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟
عشق، تن به فراموشی نمی سپارد ، مگر یک بار برای همیشه .
جامِ بلور ، تنها یک بار می شکند . میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را ، نگه داشت . اما شکسته های جام ،آن تکه های تیزِ برَنده ، دیگر جام نیست .
احتیاط باید کرد . همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز . 
بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند......................

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 8:51 صبح | نظرات دیگران()

پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "

 

پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "

 

پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "

 

پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "

 

پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."

 

پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "

 

اما بدتر از همه این است که...  پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .

 

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .

 

" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "

 

( داستانکی از شل سیلور استاین )

 

 

                                  *   *   *   *    *    *     *     *  

 

خداوندا

   اگر روزی بشر گردی

 ز حال ما خبر گردی

 پشیمان می شوی از قصه خلقت

 از این بودن از این بدعت

 خداوندا

نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا

چه دشوار است

 چه زجری می کشد آنکس که انسان است

و  از احساس سرشار است

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 8:27 صبح | نظرات دیگران()

 

مردی در مسابقه ی اطلاعات عمومی شرکت کرده است و سعی در بردن

جایزه یک میلیون دلاری را دارد .

سوالات را بخوانید

?ـ جنگ صد ساله چند سال طول کشید؟

الف) ??? سال

ب ) ?? سال

ج ) ??? سال

د ) ??? سال

او نمیتواند به این سوال جواب دهد

?ـ کلاه های پاناما در چه کشوری تولید میشود؟

الف) برزیل

ب) شیلی

ج) پاناما

د)اکوادور

حالا او با خجالت از دانشجویان تماشاگر درخواست کمک میکند

?ـ روس ها در چه ماهی انقلاب اکتبر را جشن میگیرند؟

الف) ژانویه

ب) سپتامبر

ج) اکتبر

د) نوامبر

این بار هم شرکت کننده درمانده تقاضای فرصت میکند

?ـ اسم شاه جرج سوم چه بود؟

الف) ادر

ب) آلبرت

ج) جرج

د) مانوئل

خوب بقیه حضار باید به دادش برسند

?ـ نام جزایر قناری در اقیانوس آرام از کدام حیوان گرفته شده؟

الف) قناری

ب) کانگارو

ج) توله سگ

د) موش

در اینجاست که شرکت کننده ی بخت برگشته از ادامه ی مسابقه انصراف میده

اگر خیلی خودتان را گرفته اید که همه ی جوابها را میدانید و به این بنده ی خدا هم کلی

 خندیدید بهتره اول جوابها را بخوانید

جوابها

?ـ جنگ صد ساله در واقع ??? سال طول کشید (????ـ????)

?ـ کلاه پاناما در اکوادور تولید میشه

?ـ انقلاب اکتبر در ماه نوامبر جشن گرفته میشه

?ـ اسم شاه جرج .آلبرت بوده که بعد از به سلطنت رسیدن به جرج تغیر یافت

?ـ توله سگ .اسم لاتین آن

insularia canaria یعنی جزایر توله سگ


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 8:24 صبح | نظرات دیگران()

یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد می زد : کهنه قالی می خرم

دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت اقا سفره خالی می خرید...؟


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 8:18 صبح | نظرات دیگران()

مرد مسنی به همراه پسر 2? ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که

 مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 2? ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و

هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با

لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با

لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند

و از پسر جوان که مانند یک کودک ? ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار
حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن

باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای

پسرتان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.

امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!!


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 8:11 صبح | نظرات دیگران()

پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فروافتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
عشق بورزم
برآنم که باشم، در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند من‌اند
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم، شگفتی کنم
بازشناسم، که‌ام؟
که می‌توانم باشم؟
که می‌خواهم باشم؟
تا روزها بی‌ثمر نماند
ساعت‌ها جان یابد
لحظه‌ها گرانبار شود
هنگامی که می‌خندم
هنگامی که می‌گریم
هنگامی که لب فرو می‌بندم.
***
در سفرم به سوی تو
به سوی خودم
که راهی است ناشناخته،
پُرخار ، ناهموار
راهی که باری در آن گام می‌گذارم
که قدم نهاده‌ام و سر بازگشت ندارم

***
بی‌آنکه دیده باشم شکوفایی گل‌ها را
بی‌آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی‌آنکه به شگفت در‌آیم از زیبایی حیات

اکنون می‌توانم به راه افتم
اکنون می‌توانم بگویم که زندگی کرده‌ام


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/4/12 و ساعت 3:4 عصر | نظرات دیگران()

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/4/12 و ساعت 2:51 عصر | نظرات دیگران()

بهترین باش

 

اگرنمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی

بوته ای در دامنه ای باش

ولی بهترین بوته ای باش که در کناره راه می روید

اگر نمی توانی درخت باشی ،بوته باش

 

اگر نمی توانی بوته ای باشی، علف کوچکی باش

و چشم انداز کنار شاه راهی را شادمانه تر کن

اگر نمی توانی نهنگ باشی، فقط یک ماهی کوچک باش

ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه!

 

همه ما را که ناخدا نمی کنند، ملوان هم می توان بود

در این دنیا برای همه ما کاری هست

کارهای بزرگ و کارهای کمی کوچکتر

و آنچه که وظیفه ماست ، چندان دور از دسترس نیست

 

اگرنمی توانی شاه راه باشی ، کوره راه باش

اگر نمی توانی خورشید باشی، ستاره باش

با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند

هر آنچه که هستی، بهترینش باش

خداوندا بر من ببخشای و در دیوان عمل لغزشهای مرا نادیده بگیر. تو بهتر از من میدانی که چه کرده ام و چه گفته ام  و آنچه را که گذشت روزگار از خاطر و پرده فراموشی پنهانش را که داشته است به حساب من مگذار.

خداوندا همی خواهم اگر تسلیم هوای نفس شوم  و بار دیگر توبه خویش بشکنم تو همچنان بار دیگر قلم بخشایش بر ناشایستگی های من فرو کشی و بار دیگر پوزش مرا بپذیری .

 الهی اکنون پیشانی عجز به درگاه تو بر خاک میگذارم و از همه این تباهی ها به توبه می گرایم .

خداوندا چشم ما گاهی به ناروا گشوده شود و به ناروا به هم آید.

خداوندا زبان ما احیانا از منطقه حق و وجدان بدان سو رود و حقایق را باژگون ادا نماید .

خداوندا در قلب ما تمایلات پنهانیست که اگر روزی وجود خارجی یابد و مفهوم بی رنگ آن رنگ صداقت و مصداق گیردجنایتی بزرگ اتفاق خواهد افتاد.

خداوندا کلمات یاوه بسیار باشد که آن را نشناسیم و از ادای آن پرهیز نتوانیم کرد.

خداوندا اکنون از چشمکهای ناروای چشم و انحراف ناستوده ی زبان و امیال نا هنجار قلب و سخنان یاوه به آستان تو پناه میاورم واز تکرار آنچه ناپسند باشد پوزش میخواهم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/4/12 و ساعت 2:30 عصر | نظرات دیگران()

برق نوری روانه زمینیان میکند و لختی بعد رعدی بر سینه آسمان میکوبد و سپس زمین به رعشه می آید .

رحمتش را ندا می دهد که های ، خلایق ؛ به هوش باشید :   آنکه نمی شنود ، به چشم ببیند ، برقم را .  آنکه نمی بیند ، به گوش بشنود ، رعدم را .  آنکه کور و کر است ، به لرزه دریابد ، طنینم را .   هیهات بر آنکه هم می بیند و می شنود و هم به درون در می یابد و خود را محروم از رحمت میکند !!! اما عجبا !؟ تعدادی، به خانه هجوم می برند . عده ای کثیر به زیر طاقی پناهنده می شوند .بعضی به زیر چتر سنگر میگیرند و ... اندکی خود را به سوی آسمان میگشایند و " او " را در شکل باران در آغوش میکشند ، من نیز چنین کرده و جسم خاکی ام را به زیر رحمتش میکشانم .  قطره قطره باران میبارد . غبارها را میشوید و آلودگیها را به زمین مادر می سپارد . زمین نیز پذیرای این ناپاکی هاست و میپذیرد اراده " صاحب آسمان " را . طرات باران دَرَم نفوذ میکند و این تَل خاکی پیکرم را بتدریج حل کرده به روی زمین جاری میسازد . و آنچه از من باقی می ماند ، روح و جانم است . که باز :        برق نور و               طبل رعد و                              رعشه زمین ؛                                            نوید رحمت میدهد  که هر آینه میبارم ، پس آغوش بگشایید و پذیرا باشید . الهی ، الهی ،الهی ،

  این بار از روح و جانم چه می ماند ؟؟؟؟؟   

 

آیا در عمق زمین نفوذ می کنم ؟؟؟

 

و یا به اعماق آسمانت پر می کشم ؟

 

 

 

 

  

  

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/4/12 و ساعت 12:21 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 430
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 246081
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه